آوا آوا ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

آوا بانوی اردیبهشت

از ایران مینویسم

سلام سلام من خوبم ......خونه مامانی و مادر جون حسابی خوش میگذرونم .....گرما میخورم حسابی ...همش با 1 دونه لباس هستم ... همش میان دیدنم .....روزا اول چون کسی رو به جز مامان و بابا نمیشناختم گریه میکردم بغل همه ..الان خیلی بهتر شدم و میرم بغل عمه ها و عمو و دایی ها.... مهمونی هم میرم .....اول هفته برای بابا جون تولد گرفتیم ..من و مامان ....کلی هم عکس انداختیم که برگشتیم خونه میزایم اینجا تا دوستام هم ببینن ..... امروز هم مامان و بابا منو از صب تنها گذاشتن خونه مامانی و رفته بودن بیرون تا ساعت 4 ....یک کمی شیر خشک خ.ردم تا مامان برگشت ....مامانی میگه اصلا از صب لبخند نزدم ...تا مامانمو دیدم گل از گلم شگفت ...... دیگه بوس برای دوستای گ...
23 شهريور 1390

میخوام برم به ایران ....

  آوا جون توی 3 ماه و نیمگی داره میره ایران برای اولین بار ...انشالا فردا پرواز داریم .... میاد که خانواده شو ببینه ...مامان بزرگ ها ..بابابزرگ ..عمو ..دایی و عمه جون هاشو ...خاله هم نداره دخملم .....و باقی فامیا که بی صبرانه منتظر دیدنش هستن .... امیداوارم دخملم توی راه اذیت نشه ..اخه چند تا پرواز داریم ..... دوستای گلم نمیدونم چرا توی مامانهای اردیبهشت نمیتونم کامنت بزارم ..میگه کابر تائئد نشده هستم ...شماره هم ندارم که برام اس ام اس بیاد ...امدم ابران درست میکنم ... سعی میکنم که از اونجا حتما اپ کنم ..... قربون همه مامانها و نینی های نازتون ...
13 شهريور 1390

100 روزگی و افتاب

امروز 100 روزت شده ....دیگه داری بزرگ میشی ... امروز با بابابی رفتین بیررون خرید ..با کالسکه رفته بودین تا من به کارهام برسم ....دوست داری کالسکتو و میخوابی کل راه رو ..... آفتابی بود هوا و رفتیم برون توی حیاط تا آفتاب بخوری که بد آمد و گریه کردی تا امدی توی سایه اروم شدی .... اینم عکست : اولش که گذاشتمت بیرون : بعد چند دقیقه : گریه ..من نمی خوام اینجا باشم حالا خوب شد ..هه هه مامان هم لباس پهن میکرد بیرون ..تخه اینجا بیشتر وقتها بارونی هست و لباس ها رو میاندازم خشک کن که خشک بشن ..دیگه امرزو افتابی بوده و از فرصت باید استفاده کرد . قربون همه امانها و نینی های نازشون ...
4 شهريور 1390

3 ماهگی عزیز دلم

  آوا جون مامانی و بابایی 3 ماهه شد .... اوا الان  صدا تولید میکنه و توی خونه میپیچه صدای قشمگش ..با همه چیز صحبت میکنه ..... عروسک ها رو میتونه توی دستش بگیره و یه راست هم میبره توی دهنش .....و خلاصه هر چیزی که نزدیک دستش باشه رو دست میاندازه .... به پهلو میشه ....من و باباش رو کامل میشناسه .... روزا من میرم دانشگاه و با بابایش میمونن خونه ..ولی شیشه دوست نداره بخوره و تا من نیام چیزی نمیخوره ..منم زود برمیگردم که دخملیم گشنه نمونه .... هر چی میگیم طشته دختر دامنت رو نده بالا گوش نمیده فدات بشم دخترکم   ...
29 مرداد 1390
1